الهی...گاهی...نگاهی...

الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 232
بازدید کل : 3413
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


چه خوب شد که رفتی ...

از اولین روزی که دیدمت فقط یک لبخند را به خاطر دارم. روز ثبت نام توی صف بودی. مغرور و خوددار! اما من از همان وقت شیطنت می کردم. خیلی دخترهای دیگر هم آنجا بودند اما فکر کنم از همان اول تو بودی و دیگران رهگذر بودند. به هر کدام یک چیزی می گفتم اما چشمم پیش تو بود. نمی دانم فرم ها را چطوری پر کردم و بعداً فهمیدم که در یکی از آنها نوشته ام که کمک هزینه نمی خواهم! باید به انقلاب می رفتم که نرفتم! راننده با صدای آوازخوانی که توی ضبط می خواند سوت می زد و من هم به طرز ابلهانه ای دلم را به شعرهای صدتا یه غاز سپرده بودم. تو آمده بودی و دلم به شدت می لرزید. آن شب گذشت و دانشگاه و کلاس و ترم و واحد و استاد و اتاق 201 و 405 و 102 و کتابخانه و سلف و آزمایشگاه و هزار داستان دیگر. اینها همه به کنار و یک سلام و علیک معمولی و یک لبخند و یک شب نخوابی و با چشمان پف کرده سر کلاس صبح چرت زدن و تو آمده بودی و همه چیز رفته بود! سه ساعت با سشوار با موها ور رفتن و 10 ساعت برای خریدن یک پیراهن بالا و پایین رفتن و کل شهر را گشتن! سه ساعت زیر باران قدم زدن و سرما خوردن و سینوزیت گرفتن و چهار ساعت با تو قدم زدن و از کار و زندگی ماندن! تو آمده بودی و زندگی ام را به هم زده بودی و چه شیرین بود لحظه هایی که همه چیز را یک طور دیگری می دیدم و با یک لبخند تو یک هفته شاد بودم و بعد هم دلهره و دل پیچه و چهار ساعت به دیوار خیره شدن و آه کشیدن و غذا نخوردن و از همه این کارها لذت بردن که در میان جمع بودن یا نبودن، عجب لذتی دارد عاشق شدن و صد کیلومتر خیابان ها را متر کردن و زمان را نفهمیدن!!! گریه کردن و بی دلیل خندیدن!!!

چه خوب شد که رفتی و چه خوب شد که سه چهار ماه بیشتر طول نکشید. که حالا هیچ موسیقی سرهم بندی شده ای را گوش نمی کنم و از هیچ تصویر مهملی لذت نمی برم که دیگر مثل مجسمه 10 ساعت به دیوار خیره نمی شوم و شبها زود می خوابم که 10 تا کتاب خوب خواندم و اگر این کار آخری را تمام کنم به اندازه ی یک نمایشگاه کار دارم و زندگی ام از این رو به اون رو شده. نقاشی هایی کشیده ام که خودم هم باورم نمی شود. رویاهایی که حتی از تو و با تو بودن هم شیرین تر و قشنگ ترند و همه ی اینها بعد از آن ساعت های علافی عاشق بودن که سپری شد، اتفاق افتاد و چه خوب شد که رفتی که دیگر پابه پای تو، توی خیابانها و توی کافی شاپ ها و پای ویترین مغازه رژه نمی روم که هر حرفی را صد بار بزنم و از رنگ صندلی های ماشین تان بپرم به مهمانی سال گذشته ی دختر عمه ام و همه ی اینها به خاطر لذت هم صحبتی با تو که هی قهر و ناز و زنگ زد یا بزنم یا نزنم بهتر است و 10 تا واحد بیفتم و تمام پول هایم را خرج قهوه و سان کیک و چایی گلاسه کنم و دلم خوش باشد که عشق و عشق بازی ...!!!

اولین مقاله را نوشته ام و کلی کار روی سرم ریخته و با استادها بحث فلسفی می کنم و ده تا کتاب خوانده ام. از وقتی که تو رفتی به جای شعرهای درپیت و هی قلم را توی انگشت چرخاندن، چهار داستان خوب نوشته ام و چه خوب شد که رفتی، که نمره هایم از 17 پایین تر نمی آیند و همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. ته دلم یه غمی دارم که وقتی می آید و می روم بیرون تنهای تنها، کلی لذت می برم که حتی لذتش از آن موقع ها که با هم بودیم بیشتر است. پسرها و دخترها را می بینم که می آیند از کنارم رد می شوند و می روند . لابد می گویی که چه لذتی از دنیا می برند. راست می گویی دیوانه و شیدا هستند مثل خودم آن زمان که آمده بودی و زندگی ام را به هم زده بودی. یک آدم بی مصرف و لاابالی شده بودم و فقط آینه و تو و خیابان و عشق و بی خیال همه چیزهای دیگر. تو آماده بودی و زندگی ام را به هم ریخته بودی !

چه خوب شد که رفتی ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com